شباهنگ



 


این غزل بر مبنای این کلیپ زیبا سروده شده 

لطفا کلیپ را با دقت مشاهده فرمائید 

 

خوش نگر گردش ایام به موئی بند است 

وین همه کوکبه و نام، به موئی بند است 

 

غیرت عشق چو یک شعله بر عالم بزند 

اول و آخر و انجام، به موئی بند است 

 

تاج و تختی که فروشد به جهان فخر مدام 

سرنگون گشتن ایام، به موئی بند است 

 

ای که از خون دل خلق تو سرمست شوی 

مستی و باده ی این جام، به موئی بند است 

 

هر دَمی را بدَمی،غرّه مشو بر دنیا 

کاین دَم و حال و سرانجام، به موئی بند است 

 

غافل از اشک فقیران تو مشو چون سلطان 

مسند و منصب و فرجام، به موئی بند است 

 

حقِ مردم چو دَمی، در کَفِ دستان تو شد 

قاضی و مجرم و احکام، به موئی بند است 

 

ای که بر بامِ فلک قهقهه چون کبک زنی

زیر و رو گشتن این بام، به موئی بند است 

 

هان به شیرینی دوران، نتوان تکیه نمود

تلخ و شیرینیِ این کام، به موئی بند است 

 

هان شباهنگ تو مزن حق کسی بر سینه 

کار و برنامه ی برجام به موئی بند است 

 

***************************************



بیا تا می بنوشیم و ره کوی مغان گیریم

به نزدِ پیرِ میخانه سماعی در نهان گیریم


به یمن باده ی نوشین غزل خوانیم و دست افشان

ز دست ساقی  کوثر یکی رطل گران  گیریم


بیا سوی مقامش شو به قصد  کعبه ی  دلها

سراغ یار یکتا را از آن جنت مکان  گیریم


چو قبله را نمیدانی به جای اصل و فرع آن

کمان و طاقِ آن قبله از آن ابرو کمان گیریم


خبر داری اگر  ای دل ز خاک و  تربت مجنون

به خاکِ او گلاب افشان ز لیلی یک نشان گیریم


بگو با پیرِ میخانه  خدا را تشنه لب هستیم

سبویت گر که خالی شد، ره دیر مغان گیریم


نمی خواهم چو ترسایان نشینم پشت آن پرده

که خط و بخشش جانان ز دست این و آن گیریم


من آن میخانه را جویم که ساقی اش مرا گوید

به زلف دلبری نازم که با بویش جهان گیریم


نخواهم باغ فردوسی که بی دلبر در آن باشم

اگر بر تخت زرینی  شراب از حوریان  گیریم


در این ماتمکده، ای دل کجا یابی نشان از یار

اگر با من شوی همره نشان از آسمان گیریم


بیا بنگر شباهنگ را که نالان شد ز هجر یار

مگر خطی رسد بر ما که خونت را ضمان گیریم

###########################

 




÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷

روزی به‌ بانگِ نای و نی، غسل سفر سازم به می 

گر دل بنالد همچو نی، من چون سبو نازم به می 

 

 دل گر مرا رسوا کند، راز نهان افشا کند

چون خود مرا شیدا کند، رازم نهان سازم به می 

 

ساقی نوشین جامِ من، شمع و چراغِ شام من

بُگشا زبان و کامِ من، تا غم براندازم به می 

 

یا رب چه گویم چون منم، تا پیش تو تر دامنم *

کرده غبارم* الکنم*،خواهم جهان بازم به می 


این دل چو دیوانه شود، راهیِ میخانه شود

ساقی چو همخانه شود، من سر بر افرازم به می 

 

مرغِ شبم یا هو کند، دیده ی خود آمو* کند 

گر با دل من خو کند، با او هم آوازم به می 

 

ای دل بیا با من نشین، وان چشم و ابرو را ببین

کان یار شوخ و دلنشین، آرد به پروازم به می 

 

امشب شباهنگ در سحر، گیرد ز یارِ خود خبر

چون او مرا گیرد به بَر، کارم بپردازم به می 

×××××××××××××××××××××××

* تر دامن = گناه کار         * غبار = گناه 

* الکن = لال و گنگ 

* آمو = دریای آمو



خاک من را ز کَرَم بر در میخانه ببر 

یا سبو گیر و بیا در ره جانانه ببر 


جان بی طاقت من را بده از بند رها 

بهر آن شمع شب افروز، چو پروانه ببر


ساقی از، باده نابی که جهان بر هم زد 

جرعه ای آر مرا، لیک چو دیوانه ببر


بر سرائی که مرا خاک درش سرمه ی چشم 

تا به قربانگه دل، سرخوش و مستانه ببر 


رهروا خون دلم را، ز وفایت تو بگیر 

بر در میکده ها، ساغر و پیمانه ببر


اشک خونین که من از، درد فراقش ریزم 

گر به کعبه نخریدند، به بتخانه ببر 


ساقیا فتنه مکن، بر دل خونین جگرم 

تا نیافتاده ز پا، بر در میخانه ببر 


سایه زارِ دل من، در پی جانانه رود 

پر ز انوار رُخش، بر درِ خمخانه ببر 


از شباهنگ تو مکن شکوه، وزین دیر خراب

دل خونین بِسِتان، زود ز غمخانه* ببر 


*غمخانه = کنایه از دنیا 


#############################


چه تقدیری نوشتی تو که خوش پایان نمیگیرد 

که این شوریده سر هرگز دگر سامان نمیگیرد 

 

هر آنچه بر دلم آمد تنِ زارم کشد بر دوش

ببین خم گشته این قامت دگر درمان نمیگیرد 

 

طبیبی جز تو ار باشد مرا از او نشانی ده

طبیبم گر نباشی تو غمم پایان نمیگیرد 

 

زلیخا وش دلم خون شد ز هجران رُخش ساقی

که نقشی جز رخِ دلبر دلم آسان نمیگیرد 

 

بسی آشفته و لرزان شدم در کوره راه عشق

دگر این بلبل عاشق  رهِ بُستان نمیگیرد 

 

بیا و زین دلم بُگذر که در فصلِ خزان دیگر

قدح از دست یار خود چو سرمستان نمیگیرد 

 

خدا را دردِ من این شدکه چون عاشق شدم بر تو

کماندارِ رُخت* از من دلم تاوان نمیگیرد

 

بیا ساقی قدح ها را از این خونِ جگر پر کن

که صد رطلِ گران رنگی چنین تابان نمیگیرد 

 

رقیب از باده سرخوش و، ز سازِ مطربان رقصان 

سراغ از چشم خونبار و رخِ گریان نمیگیرد 

 

دلم از غصه پر خون شد که این مرغِ نصیحت گو*

چرا خود عبرت از حالِ ستمکاران نمیگیرد 

 

من آن مرد خدا گویم که در عین تهیدستی 

زر و سیم و یدِ قدرت ز سلطانان نمیگیرد 

 

هر آنکه چون شباهنگ شد اسیر چشم شهلائی 

دگر از کس می سوری به جز جانان نمیگیرد 

*کماندار رخ = کنایه از چشم و ابرو 

مرغ نصیحت گو = هرکسی که آدم را نصیحت میکند

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@



بیچاره دلم 

 

 


 

اندر گمان نیاید لیلیِ چون توئی را

وندر جهان نگنجد مهرویِ چون توئی را

 

صورتگری ز چین هم نقشی نبیند از تو 

چون ماهِ نو ندارد، ابرویِ چون توئی را 

 

آن چشمِ مستِ ساقی از شرم بر هم افتد

تا در پیاله بیند، جادویِ چون توئی را

 

هر مست شد غلامت تا در خیالِ خامش 

در گوش حلقه سازد یک مویِ چون توئی را 

 

آهوی مُشک افکن، مُشکش دگر نخواهد

زیرا شنیده وصفِ، گیسویِ چون توئی را 

 

چشمان مست خوبان مستی ز کف بدادند

تا دیده اند چشمِ، دلجوی چون توئی را 

 

من در خیال خویشم مجنون روزگارم

چون یار خود بدانم لیلیِ چون توئی را 

 

گفتا برو شباهنگ دانی عجب نباشد

زین پس کسی نبیند، هالوی چون توئی را 





دلم خون گشته و دلبر به درمانش نمیگیرد

به هر سو میدود چون گوی و چوگانش نمیگیرد


حریمِ عشق خود بسته به روی این دلِ شیاد

چو میداند ریا دارد به ایوانش نمیگیرد 

 

نشاید آسمان یکدم سر از فرمان او پیچد

بسی این دل خطا کرده ولی جانش نمیگیرد

 

از این دلبر من آن دانم که در هفت آسمان عشق

دلی کو بوی حق نارد به پیمانش نمیگیرد 

 

دلا افتادگی آموز، و زین خودکامگی برگرد

که جز افتاده از پا را به دامانش نمیگیرد

 

نگه کن عهد و پیمان را جفا کمتر به مردم کن 

که هر پیمان شکن را او چو مردانش نمیگیرد


زهی دیوان عشق او، که پایانی ندارد آن 

ولی هر بی سر و پا را به دیوانش نمیگیرد 

 

خدا را ای صبا آرام بر آن کَسمه* بگذر تو

بگو زلفت شباهنگ را به درمانش نمیگیرد



* کسمه = زلف پرپیچ و خم بالای پیشانی 

 


        


بهایِ عشق من مرگست و، زان کمتر نمی گیرم 

جزای هجرِ من وصل و، از آن خوشتر نمی گیرم 


پریشان می مکن زلفت، که همچون مرغ نیمه جان

هوای تیغِ مرگم هست و، زان کمتر نمی گیرم 


همین عالم مرا بنگر، که در آن عالمِ باقی

کلاهِ عشق و دلداری، دگر بر سر نمی گیرم 


مکن عیبم ز چشمِ تر، کزین غمّازِ* خیره سر

بجز خونابه ی دل را، از او بهتر نمی گیرم 


چو خونم میچکد از چشم، دلم پیمانه ی می کن 

که من پیمانه ی می را ز کوزه گر نمی گیرم 


بده ساقی میِ سوری*، و از پا بر سرم انداز

کز آنچه نزدِ تو باشد ز چشم تر نمی گیرم 


دلم گوید شباهنگا، که جام آخرینم را 

ز دست هیچ مهروئی،  بجز دلبر نمی گیرم 



* غمّاز = سخن چین ، غمزه زن 

* می سوری  = شراب ارغوانی 

     

        

             

    

             

  

            

    

            

           





ز کوهی خسته از فرهاد و تیشه

بر آید ناله ها از سنگ و شیشه


چنین باشد حکایت های خفته 

چنین آمد حدیث نا نگفته 


که کوهی خسته از تیشه ی فرهاد

بر آرد ناله ها از ظلم و بیداد


که من هم عاشقم بر روی دلدار

بر آن خال لب و ابروی دلدار


از آن روزی که او پالایشم کرد

ز قلّه تا به بُن آرایشم کرد 


سپس با عشق خود کرد آشنایم 

که در دل تا ابد من با وفایم 


کنون آمد یکی عاشق به میدان

که چون پتکی زند بر روی سندان


به هر ضربه که تیشه مینوازد 

تو گوئی جان شیرین میگُدازد


بگفتش کوه ای عاشقتر از من 

به راه عاشقی راسختر از من 


بزن هر ضربه را با های و هوئی 

که جانم بسته شد دیگر به موئی


اگر تو عاشقی بر روی شیرین 

منم سرگشته ی آن یار دیرین


تو را دل گفته تا، کن تیشه بازی

که ضربه را زنی با دلنوازی


مرا او صبر و جانبازی به دل داد

درونم قصه ها از خشت و گِل داد


تنم سخت و دلم جامی بلورین

دمی با من ، دمی با ماه و پروین


چو دل رفته به جانم تیشه ای زن 

به بنیادِ دلِ ، سرگشته ای زن 


از آن لحظه که دل آهنگ او کرد

سر و جانم، فدای روی او کرد 


رها کن تیشه را، گر دل بدیدی

ز او میپرس، در کویش چه دیدی


چو گوید او حدیث از زلف دلدار

تو هم از زلف شیرین دست بردار


به چلّه در نشین در دامن من 

دوا کن زخم تیشه از تنِ من


بزد فرهاد، او را با دلی زار

که ای نادیده روی و موی دلدار


فقط تو وصفِ رویش را شنیدی

چو من آن چشم شوخش را ندیدی


من آن لحظه که دیدم روی تابان

دلم گفتا که دیدی، جانِ جانان


در آن روزی که جانم، می سرشتند 

به قلبم نامِ شیرین را نوشتند


چو شیرین بود، من فرهاد گشتم 

به نامش تا ابد دلشاد گشتم


تو او نادیده ای، سرگشته هستی

چنین در ماتمش،  درهم شکستی


من آن شیرین دهان را تا بدیدم

به یکدم دست از جانم کشیدم


هر آنکس این دلم جانانه کرده

هم او نامم چنین افسانه کرده


دگر من خود نییم، من مرغ عشقم

چو یک ذره ز کُل، در جزء عشقم


بقای من در این شد، تا بسوزم

ببندم چشمِ خود، لب را بدوزم


از آن روزی که گوشم حلقه بستم

نه هُشیارم، نه بیدارم، که مستم


چنان مستم، که از او سر نپیچم

نه مجنونم، نه فرهادم، نه هیچم


در این مستی اگر کویش بیابم

به هُشیاری تو گوئی عینِ خوابم


چو چشمانش به جانم شعله ای زد 

دلم را همچو گِل بر کوره ای زد 


مرا با زلف او شرطی که کوه را 

شکافم سینه ی فرّ و شکوه را 


رسانم شهدِ شیرین را به کویش

پس آنگه بوسه ها گیرم ز مویش 


بگفتش او، بیا زین نغمه بُگذر

چنین قصد و خیالت ساده منگر


در این ره مرد را چون کوه باید

که با کوهی دگر، بر هم در آید


ترا جسمی ضعیف و ، خاک و از آب

چگونه در پیِ من آورد تاب 


کُشم جان و دلت را من به خواری

اگر بر فرق من تیشه گذاری


بدادش  پاسخی اینگونه فرهاد

که گر خاکم رود، زین جا برباد


نه آنم من، که عهد خود گذارم

به غیر از راه او راهی سپارم


مرا جانان بگفتا، رسم بازی

نه رسم رندی و گردن فرازی


من آن روزی که راه چشمه جُستم

ز هر کس غیرِ او دستم بشستم


نییم من آنکه کوهی می شکافد

و یا زین قصه ها، افسانه بافد


من آن خاکم، که او پردازشم کرد

به درد و سوز هجران سازشم کرد 


کنون عشقست و آرد تیشه بر کوه

ندارد در سرش، اندیشه از کوه


هر آنکس، عشق زد آتش به جانش

بسوزد هم به ظاهر، هم نهانش


بگوید این دلِ من کوه کن بود

نگوید کاین دلم، پیمان شکن بود


چو عشقش باشد اندر تار و پودم 

بماند تا ابد، در خاک وجودم


غُبارم گر به صد افلاک رانند

مرا هم ذره ای از خاک خوانند


چو شمع عشق او پروانه خواهد

ز پروانه دلی دیوانه خواهد


دلم پیمانه گشت و من ز دل مست

تنم پروانه گشت و جان ز تن رست


شباهنگ هم کنون فرهاد گردد

به راه عشق او بر باد گردد








ببین پروانه را ساقی، دل دیوانه را ساقی

گُشا میخانه را امشب، بخوان افسانه را ساقی


زدم دل را به صد دریا، نهادم سر به هر صحرا

ز حال این دل شیدا، بگو جانانه را ساقی


روم با دل به میخانه، که دل گردد چو پروانه

به دور زلف جانانه، ببین پروانه را ساقی 


جهان در چشمِ مست او، قلم در نقشِ دست او 

دلم شد می پرستِ او، بده پیمانه را ساقی 


بزیر طاق ایوانش، صبا در زلفِ افشانش 

چو گردد دل پریشانش، مخوان بیگانه را ساقی 


می و میخانه بر هم زن، دلِ دیوانه را برکَن

بزن آتش بر این خرمن، ببر دیوانه را ساقی 


چو صیدی مانده اندر خون، به زنجیرم بکش اکنون

برای آن مَهِ مکنون*، ببر خونخانه* را ساقی 


در این ره همچو مجنونم، وزین ساغر چه دلخونم 

از این اشک شفق گونم، بچین دُردانه را ساقی 


شباهنگ صد سخن دارد، حکایت از زَمَن* دارد

گُلی اندر چمن دارد، بخوان افسانه را ساقی 



*******************

* مکنون =  مستور ، پوشیده ، پنهان 

* خونخانه = کنایه از دل            * زَمَن = زمان ، دوران ، 





صبا خاکِ رُخ ما را، به اشک شبنمی تر کن

حدیث و غصه ی دل را، ز آب دیده باور کن


ندارم فرصتی ساقی، که توشه ی سفر گیرم

از آن می کز سبو جوشد، مرا آلوده ساغر کن


بیا ای یار شیرین وَش، عنان سرکشی برکش 

مرا خونابه ی دل بس، قدح در نهرِ کوثر کن


دمی از راه دلداری، قدم بر دیده ام بگذار

وضو از آب چشمم کن، سفر بر ماه و اختر کن


چو بیزاری ز روی ما، نگهدار آبروی ما

مزن آتش بر این خرمن، نظر بر خشک و بر تر کن


بگفتم با سر زلفش، بدور از فتنه ی لعلش

بخوان افسانه ی ما را و اوراقش به دفتر کن


هنوز از ناله ی بلبل، به فریاد و فغان آیم

به یُمن جامِ می دردم، برون از کاسه ی سر کن


کشیدم خاک حق بر رُخ، مگر ی بیاسایم 

بگو با مرغ شبخیزان، خدا را ناله کمتر کن


صبا از خاک ما هرگز، بدون فاتحه مگذر

بخوان و تربتِ ما را، چو برگ گل معطر کن


شباهنگ، گر جفا دارد، به آتش میکشد دل را

تو با ورد سحرگاهان، دل خود را مُنّور کن




دستم از روی خطا در خَمِ گیسوی تو شد 

دل چو سودا زده ای، عاشقِ ابروی تو شد

 

دل ز آن سلسله ی مو، که جهان فتنه ی او

مستِ آن چشم خُمار و، خَمِ گیسوی تو شد 

 

من به سوادی تو آیم، که به حالم نگری

دل در آن زلف دوتا* بنده ی هندوی تو شد

 

از غم و درد چه گویم که ز هجرانِ تو، دل

خون جگر در پی آن، نرگسِ جادوی تو شد 

 

طُره ی زلف، پریشان مکن ای مونس جان

کاین دل آغشته ی آن چهره ی دلجوی تو شد 


شب به شب راه سفر گیرد و از سینه جَهَد

تا بدان سلسله مو، شانه ی آن موی تو شد

 

غم دوران نخورم، چون ز غم زلف خَمت

هر سحرگاه دلم، می زده در کوی تو شد 

 

جز شباهنگ که تواند، همه هستی بدهد

تا که از روز ازل برده ی آن روی تو شد 




جامی بزن که دردی، درمان به آن توان کرد 

یاری گزین که با او، طی در زمان توان کرد 

 

مستی مکن چو بلبل، اندر هوای هر گل 

برگی ز باغ من چین، کان را نهان توان کرد 

 

سرگشته ام و حیران، در ابر و باد و باران 

چنگ خمیده بنگر، وز دل فغان توان کرد 

 

ای دل مگو به رندان اسرار می پرستی 

زیرا حدیث جانان، ورد زبان توان کرد 

 

این دل اگر ندارد، در کوی او مقامی

با یاد او سماعی، هم با مغان توان کرد 

 

زاهد اگر شنیدی کاین خرقه در خفا سوخت 

در چله اش جهان در، رطلی گران توان کرد 

 

بنگر که تربت من، در حلقه با صبا رفت 

زیرا که خاک پاکان، بر آسمان توان کرد

 

هرچند دست من شد، کوته ز دامن یار 

شاید دعای این دل، اندر کمان توان کرد 

 

بی او نبوده هرگز، اندر جهان شباهنگ 

بنگر که راز پنهان، با او عیان توان کرد 

 

################################


 


این غزل بر مبنای این کلیپ زیبا سروده شده 

لطفا کلیپ را با دقت مشاهده فرمائید 

 

خوش نگر گردش ایام به موئی بند است 

وین همه کوکبه و نام، به موئی بند است 

 

غیرت عشق چو یک شعله بر عالم بزند 

اول و آخر و انجام، به موئی بند است 

 

تاج و تختی که فروشد به جهان فخر مدام 

سرنگون گشتن ایام، به موئی بند است 

 

ای که از خون دل خلق تو سرمست شوی 

مستی و باده ی این جام، به موئی بند است 

 

هر دَمی را بدَمی،غرّه مشو بر دنیا 

کاین دَم و حال و سرانجام، به موئی بند است 

 

غافل از اشک فقیران تو مشو چون سلطان 

مسند و منصب و فرجام، به موئی بند است 

 

حقِ مردم چو دَمی، در کَفِ دستان تو شد 

قاضی و مجرم و احکام، به موئی بند است 

 

ای که بر بامِ فلک قهقهه چون کبک زنی

زیر و رو گشتن این بام، به موئی بند است 

 

هان به شیرینی دوران، نتوان تکیه نمود

تلخ و شیرینیِ این کام، به موئی بند است 

 

هان شباهنگ تو مزن حق کسی بر سینه 

کار و برنامه ی برجام به موئی بند است 

 

***************************************





عهد کردم که دلم از تو نخواهد جز تو

در دلم هم هوسی پا نگذارد  جز تو


مهر خاموش زدم بر لب خود با نامت 

تا کسی قفل دلم را نگشاید  جز تو


خسته از من شده ای لیک تو خود میدانی

تا ابد این دل من هیچ نخواهد جز تو


مرغ دل را هوسی جز تو به بستانت نیست

اندر این باغ نگاری که نشاید جز تو


عشق  بر تار دلم زخمه ی بی تابی زد

گفت زین زخمه و زین تار ندارد جز تو


آن که چون من هوس عشق و کله داری کرد

در همه و مکان شاه نداند جز تو


عاقلی کو که کند فهمِ زبان مستان

یا بنوشد قدحی آنگه بخواهد جز تو


من دیوانه که امشب به بیابان زده ام

کو بهانه که مرا زنده بیارد جز تو


    از شباهنگ تو چنان دلشده ای ساخته ای

    که دلِ او به جهان کس نشناسد جز تو

==========================



یادم از عهد شباب و رُخِ یاران آید 

اشک حسرت به رُخم چون نَمِ باران آید


دل سودا زده از دوری و هجران خون شد

تا دوای دلِ بیمارِ خُماران آید 


عمر این مرغ فنا گشته، خدا را مددی

تا مگر یک خبر از باده گُساران آید 


هان تو این جامه ی حسرت بدر انداز و ببین

مر به خونخواهی دل، شاه سواران آید


در چمن سوسن و سنبل، سپر انداز شوند

گر که آن سرو چمن، همچو نگاران آید 


شد کماندار دلم، طُره ی عنبر شکنش

تا به دلداری دل، سوی هَزاران* آید 


مژده ای دل غم دوران بسر آید امشب

موسم گل شود و فصل بهاران آید 


مکن از درد فراقش به دلم خون درویش

چون بسی خون به دلم از غم یاران آید 


بر شباهنگ ز چه رو این همه بیداد رواست

تا که از دیده ی او اشک چو باران آید 


* هَزاران = بلبلان





از بهر طمع بال و پر خویش مکن باز

وز بهر خطا یا که هوس دام مینداز


بنگر که جهان فعل و ندای تو دهد باز

زان پیش روی* یک درِ نصّوح* بکن باز 


* زان پیش روی = قبل ازمرگ

* نصّوح = توبه ای که شکسته نشود 




صد بوسه زدی بر لب ساغر به نهانی

صد گُل به جمال و سر هر یار چمانی*


یکبار تو رفتی، ره یک کلبه ی درویش؟

شستی ز دلی غم، به نهان یا که عیانی؟



* چمانی = خرامان و زیبا 




گفتم که روم جامه دران شکوه کنم 

از ظلم و ستم شکوه بدین شیوه کنم 


هرچند که فریاد دلم بی ثمرست 

آتش به سرِ دشمن دیرینه کنم 





دیدم که زمان به یک نظر آمد و شد

این عمر گران چه بی ثمر آمد و شد


بنگر که جهان چنین حکایت کُنَدت

آدم ز عدم به یک سفر آمد و شد*



* شد = رفت


ک      شباهنگ 


    

        ÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷

    میکشم از هجر او صد جامِ خون دل به دوش

               میبرم در هر قدم وجدانِ آب و گل به دوش


     من غم هجران خورم غافل غم بود و نبود

               حسرت دنیا چرا باید کشد عاقل به دوش

  

   سوی میخانه روم هرشب پریشانتر ز پیش

              تا مگر پیدا کنم ساقیِ خونِ دل به دوش

  

   وصلِ او ممکن نباشد اندر این ماتمسرا

            کی تواند غمزه ی او را کشد جاهل به دوش


     در پی محمل دویدن، شرط مجنون بودنست

           کس ندیده هیچ مجنون کو بُوَد محمل به دوش

  

   خیز و زین ماتمکده بگذر شباهنگ  باشعف

              حسرت دنیا خورد و بر کشد غافل به دوش

 

    بانگ و آوای درآ،* آمد بگوشم درخیال

          تا که دیدم میکشم، تابوت این سائل* به دوش



* بانگ درآ = کنایه از آواز مرگ         * سائل = گدا 

           **************************





ببین پروانه را ساقی، دل دیوانه را ساقی

گُشا میخانه را امشب، بخوان افسانه را ساقی


زدم دل را به صد دریا، نهادم سر به هر صحرا

ز حال این دل شیدا، بگو جانانه را ساقی


روم با دل به میخانه، که دل گردد چو پروانه

به دور زلف جانانه، ببین پروانه را ساقی 


جهان در چشمِ مست او، قلم در نقشِ دست او 

دلم شد می پرستِ او، بده پیمانه را ساقی 


بزیر طاق ایوانش، صبا در زلفِ افشانش 

چو گردد دل پریشانش، مخوان بیگانه را ساقی 


می و میخانه بر هم زن، دلِ دیوانه را برکَن

بزن آتش بر این خرمن، ببر دیوانه را ساقی 


چو صیدی مانده اندر خون، به زنجیرم بکش اکنون

برای آن مَهِ مکنون*، ببر خونخانه* را ساقی 


در این ره همچو مجنونم، وزین ساغر چه دلخونم 

از این اشک شفق گونم، بچین دُردانه را ساقی 


شباهنگ صد سخن دارد، حکایت از زَمَن* دارد

گُلی اندر چمن دارد، بخوان افسانه را ساقی 



*******************

* مکنون =  مستور ، پوشیده ، پنهان 

* خونخانه = کنایه از دل            * زَمَن = زمان ، دوران ، 





صبا خاکِ رُخ ما را، به اشک شبنمی تر کن

حدیث و غصه ی دل را، ز آب دیده باور کن


ندارم فرصتی ساقی، که توشه ی سفر گیرم

از آن می کز سبو جوشد، مرا آلوده ساغر کن


بیا ای یار شیرین وَش، عنان سرکشی برکش 

مرا خونابه ی دل بس، قدح در نهرِ کوثر کن


دمی از راه دلداری، قدم بر دیده ام بگذار

وضو از آب چشمم کن، سفر بر ماه و اختر کن


چو بیزاری ز روی ما، نگهدار آبروی ما

مزن آتش بر این خرمن، نظر بر خشک و بر تر کن


بگفتم با سر زلفش، بدور از فتنه ی لعلش

بخوان افسانه ی ما را و اوراقش به دفتر کن


هنوز از ناله ی بلبل، به فریاد و فغان آیم

به یُمن جامِ می دردم، برون از کاسه ی سر کن


کشیدم خاک حق بر رُخ، مگر ی بیاسایم 

بگو با مرغ شبخیزان، خدا را ناله کمتر کن


صبا از خاک ما هرگز، بدون فاتحه مگذر

بخوان و تربتِ ما را، چو برگ گل معطر کن


شباهنگ، گر جفا دارد، به آتش میکشد دل را

تو با ورد سحرگاهان، دل خود را مُنّور کن






جان به شمشیر غمش دادم چو مرغی نیمه جان 
دل  به سودای رخش بستم به تیغی بی امان
 
گر که سودای دلم را کس ندانست و نوشت
بیشک او نارد* خبر از راه عشقش در گمان
 
من در این سودا ندانم چُون بُوَد حالم کنون
تا بگویم شرح دردم با زبان بی زبان
 
هر که در دامِ غمش افتاده با سر سرنگون
سر به سجده دارد و جانش رود بر آسمان
 
صید او هر کس نگردد، زانکه صیادی چو او
تیر عشقش جان دهد و جان ستاند در نهان
 
تا که دل از ناوک جانسوز مژگان شد هدف
می نشیند در دل و قد را کند همچون کمان
 
من ندانم گر صوابی،* یا خطا شد راه دل
در طریقی کو نماند، از من و این دل نشان

باده و حکمت نخواهد تا شوی عاشق بر او 
عشق، بی حکمت بر آید از دل و جان در فغان
 
حالیا رفتی شباهنگ راه بی برگشت را
خون دل باید خوری تا رخت بندی زین جهان





* نارَد = ندارد          * صواب = راه درست



از عمقِ عدم صدای پائی آید 

وز ناله ی نی غمِ جدائی آید 


بر تُربت من تو اشک و آهی مفشان 

زیرا که مرا نکو نوائی آید 




از بهر طمع بال و پر خویش مکن باز

وز بهر خطا یا که هوس دام مینداز


بنگر که جهان فعل و ندای تو دهد باز

زان پیش روی* یک درِ نصّوح* بکن باز 


* زان پیش روی = قبل ازمرگ

* نصّوح = توبه ای که شکسته نشود 




صد بوسه زدی بر لب ساغر به نهانی

صد گُل به جمال و سر هر یار چمانی*


یکبار تو رفتی، ره یک کلبه ی درویش؟

شستی ز دلی غم، به نهان یا که عیانی؟



* چمانی = خرامان و زیبا 




گفتم که روم جامه دران شکوه کنم 

از ظلم و ستم شکوه بدین شیوه کنم 


هرچند که فریاد دلم بی ثمرست 

آتش به سرِ دشمن دیرینه کنم 





دیدم که زمان به یک نظر آمد و شد

این عمر گران چه بی ثمر آمد و شد


بنگر که جهان چنین حکایت کُنَدت

آدم ز عدم به یک سفر آمد و شد*



* شد = رفت


ک      شباهنگ 


×××××××××××××××××××××××××××××××


این غزل سه سال پیش سروده شده 
اگر تکراری هست عذر خواهی میکنم 



مپرس ای دل چرا بر ما جفا رفت
مپرس آن عهد و پیمانها کجا رفت
 
مگو کان یار ما را برده از یاد
چرا چون قاصدک ها با صبا رفت
 
مگو خونِ جگر را چوُن خورم من
چرا شادی ز ما، وز جانِ ما رفت
 
مپرس از من که چوُن شد رسم گردون
که هر کس با وفا شد بی صدا رفت
 
مپرس از من که بعد از من چه سازی 
برو آن جا که فرهاد از وفا رفت
 
مگو اشکم چرا گشته شفق گون
چرا خونِ تو هم بر گونه ها رفت
 
مگو ما را چه شد، ارزان فروشند
چه شد عشقی که با غم در خفا رفت
 
مپرس از کی، بپرسی راهِ کعبه
که دیدم کعبه هم خود با خدا رفت
 
مپرس آخر مسلمانی کجا شد
که دینم زیر دستِ، فرقه ها رفت
 
مپرس از من که من خود این ندانم
چرا دین از دل و از دیده ها رفت
 
مپرس ای دل چرا گمراه گشتیم
چرا راه خدا در قصه ها رفت
 
ز حال من فقط این را بدان تو
شباهنگی شد و با غصه ها رفت
÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷





ای ساقی دل ، ای مونس جان 

در چشم ترم ، هستی تو عیان


ای دل تو بگو، با آن گل ناز

من گم شده ام در سوز و گداز


من را مگُذار در ورطه ی غم 

رحمی بنما بر این دلکم 


دستم تو بگیر ، راهم تو ببر

جانم بسِتان ، با غمز و نظر


ای دل تو بگو با آن گُلِ ناز 

من گمشده ام در سوز و گداز 


من دل بدهم ، گر دل ببری

هم دلبر من ، هم تاج سری 


با من تو بمان ، ای جانِ جهان

دل را بنواز ، گاهی به نهان 


با عشق تو من، افسانه شدم 

در شمع تو من ، پروانه شدم 


من سوزم و دل ، صد ناله زند

چون مرغ سحر ، خون پاله زند


ای دل تو بگو، با آن گل ناز 

من گمشده ام،  در سوز و گداز 


ای مونس دل، ای همدم من 

یک دم نظری ، کن بر غم من


کو پا و عصا ، کو دلق و ردا

کو مرغک طور ، کو نور بقا 


من گمشده ام ، در راه فنا 

سرگشته شدم ، چون باد صبا 


من عهد شکنم ، بیچاره دلم 

پیمان شکنم ، آواره دلم 


ای دل تو بگو ، با آن گل ناز 

من گمشده ام در سوز و گداز 


او سرو روان ، او مطرب دل 

او نور جهان ، من خاکم و گل







دوش دلبر به تسلّای دلِ ما آمد

چشم مجنون به هوای رُخ لیلا آمد


اشکِ داوود که چنین خیره سری از ما دید

صبحگاهان به رُخم، بی سر و بی پا آمد 


آنقَدَر آه از این سینه ی محزون بدمید

تا صبا نعره ن در پی گلها آمد


ناله ها مرغ دلم، زین همه بیداد بزد 

دیده از ناله ی شبگیر، چو دریا آمد


سینه بشکست و دلم از همه دنیا بگُریخت

تا شقایق به عزا، لاله چو مینا آمد


ساقیا اشک رُخ ما به سحر بین زیرا

یادی از مرغ چمن، در قفسی را آمد


دل بگفتا به سر زلفک او فال زنم

زلفش اما چو کمندی به ثریا آمد


هان مشو بلبل بُستان، چو دلِ من محزون

کان سلیمان گل از، کوی مسیحا آمد


ساقیا باده ی نوشین و قدح حاضر کن

چون به قصد دل ما، دلبر آلا* آمد


با شباهنگ اگر جمله ی دنیا شده خصم

باک نَبوَد که مرا، نامه ز بالا آمد


* آلا = صفات نیکو 




از عمقِ عدم صدای پائی آید 

وز ناله ی نی غمِ جدائی آید 


بر تُربت من تو اشک و آهی مفشان 

زیرا که مرا نکو نوائی آید 




از بهر طمع بال و پر خویش مکن باز

وز بهر خطا یا که هوس دام مینداز


بنگر که جهان فعل و ندای تو دهد باز

زان پیش روی* یک درِ نصّوح* بکن باز 


* زان پیش روی = قبل ازمرگ

* نصّوح = توبه ای که شکسته نشود 




صد بوسه زدی بر لب ساغر به نهانی

صد گُل به جمال و سر هر یار چمانی*


یکبار  نرفتی، ره یک کلبه ی درویش

یکبار نشستی تو غمی، از دلِ دلریش



* چمانی = خرامان و زیبا 




گفتم که روم جامه دران شکوه کنم 

از ظلم و ستم شکوه بدین شیوه کنم 


هرچند که فریاد دلم بی ثمرست 

آتش به سرِ دشمن دیرینه کنم 





دیدم که زمان به یک نظر آمد و شد

این عمر گران چه بی ثمر آمد و شد


بنگر که جهان چنین حکایت کُنَدت

آدم ز عدم به یک سفر آمد و شد*



* شد = رفت


ک      شباهنگ 





دوش دلبر به تسلّای دلِ ما آمد

چشم مجنون به هوای رُخ لیلا آمد


اشکِ داوود که چنین غمزده گی در ما دید

صبحگاهان به رُخم، بی سر و بی پا آمد 


آنقَدَر آه از این سینه ی محزون بدمید

تا صبا نعره ن در پی گلها آمد


ناله ها مرغ دلم، زین همه بیداد بزد 

دیده از ناله ی شبگیر، چو دریا آمد


سینه بشکست و دلم از همه دنیا بگُریخت

تا شقایق به عزا، لاله چو مینا آمد


ساقیا اشک رُخ ما به سحر بین زیرا

یادی از مرغ چمن، در قفسی را آمد


دل بگفتا به سر زلفک او فال زنم

زلفش اما چو کمندی به ثریا آمد


هان مشو بلبل بُستان، چو دلِ من محزون

کان سلیمان گل از، کوی مسیحا آمد


ساقیا باده ی نوشین و قدح حاضر کن

چون به قصد دل ما، دلبر آلا* آمد


با شباهنگ اگر جمله ی دنیا شده خصم

باک نَبوَد که مرا، نامه ز بالا آمد


* آلا = صفات نیکو 





می، دگر کی چاره سازد، تا چنین شکسته سازم 

کی غزل گفتن توانم، یا سرودی دلنوازم 

 

رفته آنچه کِشته بودم، از ستم با دست توفان 

جز تنم در کف ندارم، تا به راهت من ببازم 

 

هر شب از سوز دل من، پر شرر گردد شباهنگ 

من در این ظلمت سرایم، تا به کی با دل بسازم 

 

مانده ام دور از عزیزان، دل بریدم از حبیبان 

همدمی دیگر ندارم، جز دل و بانگ نمازم 

 

ای صبا یارم خبر کن، از غم و سوز درونم 

در دلم من پر نیازم، گرچه گویم بی نیازم 

 

بی نیاز از من توئی، ای مالک روح و روانم 

من گدائی مخلصم، شاید  زمانی حقه بازم 

 

مخلصم من چاکرم من، بنده ی شاکر به درگاه 

چون تو را بر من نظر شد، پادشاهی یکه تازم 

 

گر که گویم عاشقم من، بر تو ای جانانه ی دهر 

ترسم از آن خنده آری، بر من و بشکسته سازم 

 

گرچه دانم کاین شباهنگ، نزد دلبر بی بهاست 

لیک گر او را پذیری، پیش دشمن سرفرازم 

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@####



یادم از عهد شباب و رُخِ یاران آید 

اشک حسرت به رُخم چون نَمِ باران آید


دل سودا زده از دوری و هجران خون شد

تا دوای دلِ بیمارِ خُماران آید 


عمر این مرغ فنا گشته، خدا را مددی

تا مگر یک خبر از باده گُساران آید 


هان تو این جامه ی حسرت بدر انداز و ببین

مر به خونخواهی دل، شاه سواران آید


در چمن سوسن و سنبل، سپر انداز شوند

گر که آن سرو چمن، رَشکِ* نگاران آید 


شد کماندار دلم، طُره ی عنبر شکنش

تا به دلداری دل، سوی هَزاران* آید 


مژده ای دل غم دوران بسر آید امشب

موسم گل شود و فصل بهاران آید 


مکن از درد فراقش به دلم خون درویش

چون بسی خون به دلم از غم یاران آید 


بر شباهنگ ز چه رو این همه بیداد رواست

تا که از دیده ی او اشک چو باران آید 


*رَشک = حسادت* هَزاران = بلبلان



 


این غزل بر مبنای این کلیپ زیبا سروده شده 

لطفا کلیپ را با دقت مشاهده فرمائید 

 

خوش نگر گردش ایام به موئی بند است 

وین همه کوکبه و نام، به موئی بند است 

 

غیرت عشق چو یک شعله بر عالم بزند 

اول و آخر و انجام، به موئی بند است 

 

تاج و تختی که فروشد به جهان فخر مدام 

سرنگون گشتن ایام، به موئی بند است 

 

ای که از خون دل خلق تو سرمست شوی 

مستی و باده ی این جام، به موئی بند است 

 

هر دَمی را بدَمی،غرّه مشو بر دنیا 

کاین دَم و حال و سرانجام، به موئی بند است 

 

غافل از اشک فقیران تو مشو چون سلطان 

مسند و منصب و فرجام، به موئی بند است 

 

حقِ مردم چو دَمی، در کَفِ دستان تو شد 

قاضی و مجرم و احکام، به موئی بند است 

 

ای که بر بامِ فلک قهقهه چون کبک زنی

زیر و رو گشتن این بام، به موئی بند است 

 

هان به شیرینی دوران، نتوان تکیه نمود

تلخ و شیرینیِ این کام، به موئی بند است 

 

 

 

***************************************


ادامه قسمت اول 


روز دیگر هر که از آنجا گذشت 

چشم خود بر هم نزد وانجا نشست 


هر یکی فریادی از روزن کشد

ولوله در کوچه و برزن کشد 


عاقلی گفتا که این مرد شریر

بیشک از جان خودش گردیده سیر


همهمه گردد که او دیوانه است

همچو شیطانی ز حق بیگانه است 


چون یکی گفتا، که ای آدم نما

راز و اسرار خودت، افشا نما


از چه رو داری تو آتش را به کف 

گو تو شیطانی، و یا اصحاب کهف 


گفت ای پیران حق ای عاقلان

جملگی باشید ، همچون اَحولان *


هر که در دستم نبیند انبری

شیهه ای از دل کشد چون اُشتُری


آنکه نابینا بُوَد پرسد سئوال

از چه خواهد تا بگویم حسب و حال 


رو سئوال از لامکان* کن ای ادیب

یا که زانو در بغل نزد طبیب


من گمان دارم شما دیوانه اید 

یا پی مجنون و یک افسانه اید


چند ماهی چون بر این منوال شد

خیلِ مردم آگه از احوال شد


نام آهنگر بیافتد بر زبان

در بسی از شهر ها در آن زمان


لب به لب آمد سخن زین واقعه

از سر هر کس جهد صد صاعقه


تا رسد بر عارفی هم این مقال

او بگوید کاین سخن باشد محال


عارفی بود و بسی وارسته کس

کرده بود او نفس شیطان در قفس


طاعتی هفتاد ساله دارد او 

نور حق بارد ز هر سوئی بر او 


بیشماران گشته در راهش مُرید

هر کسی آمد، رَهِ او بر گزید


صد حکایت از کراماتش  بشد 

بس سخن از زهد و طاعاتش بشد


لیک او را این سخن باور نبود

وین معما هم برون از سر نبود


چون بسی اصرار شد از مردمان

پیر حق گفتا که باید دید آن 


پس بشد اندر سفر با ده مُرید 

راه آن شهری به آهنگر گزید


چون رسد بر شهر آهنگر به شب

تا سحرگه مانده اندر تاب و تب


صبح فردا چون دمد بعد از نماز

دست سوی کردگار آرد نیاز


کاین معما بر دلم آسان نما 

روح و جسمم را بدان درمان نما


ساعتی دیگر بپا خیزد ز جا 

تا که خود بیند به چشمش ماجرا


در رهش از هر کسی چیزی شنید

هر کسی شرحی بگفتا زانچه دید 


یک بگفتا تا که او شیطان بُوَد

دیگری گفتا که بی ایمان بُوَد


یک دگر گفتا که او جادوگرست 

گرچه اندر پیشه اش آهنگرست 


هر کسی گوید که داند حسب و حال

دیگری گوید که باشد این محال


گشت عارف خسته از این مُحملات 

با خودش گفتا که آمد مشکلات


ره بگیرد دور از نا مردمان

تا مگر پیدا شود بر او دکان


نرم نرمک چون قدم برداشتی

گفت یا رب، گو چه بذری کاشتی


حال او گردد بسی آشفته حال

در شگفت آید ز این قال و مقال 


گه به راست و گه به چپ نظّاره بود 

گوئیا آن پیر، فکر چاره بود 


با خود اندیشد که باید در دکان

راز آهنگر بپرسد در نهان 


آن زمان کو بر در دکان رسد

زانچه را بیند ز سر هوشش پرد 


گفت آیا من به رویا باشمی 

یا که در افکار دیشب ماندمی 


آنچه را بیند به دل باور نداشت

در وجودش تخم تردیدی بکاشت 


لرزه ای افتاد در جان زانچه دید 

آتشی هم از نهادش بر دمید 


چشم آهنگر به عارف خیره شد 

گفت آیا حال و روزت تیره شد؟ 


از چه رو افتاده ای در تاب و تب؟

وز چه رو داری به جان خود تعب*؟


مرد عارف با سلامی نزد او 

آمد و گفتا که خواهم گفتگو


داد پاسخ مرد آهنگر چنین 

آنچه را باید بدانی خود ببین


لیک از من هیچ رازی را مخواه

راهی شَهرت بشو اندر پگاه


من گمان کردم که تو یک عاقلی

لیک بینم همچو مردم اَحولی


این نشاید تا که راز دلبران 

گفته آید در حدیث دیگران


زین سخن در جان عارف آن دمید

کان وجودش را به صد آتش کشید


گفت از دلبر بگو یک نکته ای

بر وجود من مزن هی شعله ای


داد پاسخ این چنین کای مرد کار*

دور شو از من برو زین جا کنار


رو به صحرا در سرت خاکی فشان 

چون نداری در رهت از او نشان


این همه طاعات و این دلق و ردا

پس چه دیدی از خدا اندر خفا


سر به صحرا ها گذار و خود بزن

خرقه از دوشت همین جا بر فکن


این سخن بر پیر آمد بس گران 

با دلی خونین بشد زانجا روان 


پس رها کرد او مریدان و مقام 

سوی صحرا می دویدی بر دوام


خاک بر سر می فشاند و خون ز دل

کای خدا اکنون چرا گشتم خجل


من کجا اندر خطا بودم مگر ؟

وز کجا آمد چنین خاکم به سر


خود گریبان بر گرفت و چاک داد

هم سر و هم صورتش بر خاک داد


ناله ها میکرد چون مرغ سحر 

کز چه رو بودم ز کارم بی خبر


من که عمری در نیایش بودمی 

صبح و شام اندر ستایش بودمی


هر سحر اندر نماز و ذکر تو 

هر نماز شب برای شکر تو 


شد چهل شب بیقرار از ماجرا

تا که آمد یک پیامی از خدا 


گفت که فرماید بگو با بنده ام 

کاین چهل شب حق خود را داده ام 


زانکه در هفتاد ساله طاعتت 

کی تو بودی همچو این یک ساعتت 


با کراماتی که دادم در کَفَت

پس چرا شک کرده بودی در رهت


زانکه آهنگر نگفتا راز خود 

لیک بودی در پی آواز خود


او که گفتا تا که راز دلبری

گفته ناید در حدیث دیگری


پس چرا اصرار کردی بیش از آن 

تا که در یابی حدیث دلبران


هان ندانستی که او سر بسته گفت

خون دل را از دو چشمانش بسُفت


کار او کاری بُدی اندر ضمیر

پس چنین آمد به حال آن بصیر


این بصیرت را نیافتی تا کنون

زین سبب افتاده ای در طاس خون 


ما دگر امشب تو را بخشیده ایم 

زین پشیمانی که در تو دیده ایم 


لحظه ای بعد عارف از رویا پرید

جز خودش را هیچکس آنجا ندید


بر سر و رویش عرق پل بسته بود

زین وقایع هم بسی دلخسته بود 


در نماز آمد به درگاه خدا 

من ندانستم که بودم در خطا 


سجده آمد با سر و با روی خود

چنگ میزد در سر و در موی خود


گر ندانم من، که راز او چه بود 

هر چه بود از زلف طنّاز تو بود 


در گذر از این خطای سخت من 

رحم کن بر حال و روز و بخت من 


پس روان گردد به سوی آن دیار

تا ببیند یک دمی آن مردِ کار


چون به آهنگر رسد با چشم تر 

گویدش ای مرد از من درگذر


من غلط کردم که جویا گشتمی

با زبانی لال گویا گشتمی


چون نکردی سِرّ دلبر را تو فاش

از چنین کاری بسی خوشحال باش


لایق دلبر توئی ای مرد کار

گرچه طاعات من آمد بیشمار


او ز طاعات زبانی بی نیاز

در عمل باید که باشی در گداز


تو به من دادی بسی درس عمل

تا مگر من هم برآیم در کَمَل*


او برفت و مرد آهنگر به کار 

قصه ای باشد چنین در روزگار



* اَحولان = کسانی که حقیقت را نمی بینند،  یا یکی را 

دو  تا می بینند 

* لامکان = کنایه از پروردگار      * تعب = رنج و محنت 

* مردِکار = مرد عمل در راه خدا     * کمل = کامل شدن


این داستان در چند سایت بصورت نثر و خیلی کوتاه نوشته شده که بنده به صحت حقیقت داشتن یا نداشتن آن مطمن نیستم

 آن را مطالعه کردم متوجه شدم  که هر نویسنده  فقط از منظر خاص خودش به آن پرداخته و در آنها اختلافاتی وجود دارد به این خاطر تصمیم گرفتم داستان را بصورت مثنوی  و از دید گاهی دیگر مورد قضاوت قرار دهم ، دوستان میتوانند 

این داستان را با همین عنوان در گوگل مطالعه کنند ، و دیدگاه خود را 

اگر مایل بودند با بنده در میان گذارند ،

در ضمن به علت طولانی بودن مثنوی آن را در دو پست ارسال میکنم 


       =================================


ای که مستی امشب از ذوق هوس

دوزخی آرَد، برایت در قفس


دوزخی باشد سراسر پُر بلا 

گرچه از خشم خدا گردی رها


گر بمانی اندر این رنگ و ریا 

رو سیه گردی تو در نزد خدا 


نان شیطان را مخور ای باهنر

میروی این گنج ماند بی ثمر


گنج دنیا را تو با خود کی بَری

گر به این دنیا تو نیکو بنگری 


خانه ات گردد شبی ویرانه ای

بوفکی سازد در آنجا خانه ای


در درون گور باشی پُر عذاب

هان چرا نارفته ای راه صواب 


گر زمین و آسمان بر هم زند 

یک پرندک در جهان کی پر زند 


در شگفتم من از این رفتار تو

حیرتی دارم من از این کار تو


خود نگر بر حال و کردارت کنون

تا به دوزخ در نیائی سرنگون


داد یک آهنگری دل بر مَهی

روز و شب درمانده شد اندر رهی


هرچه بر آن زن تقاضا می نمود 

یک نگاهی هم ز زن بر او نبود


عاقبت با حیله ای اندر سرش

گفت باید تا که گیرم در بَرش


پس به یک دلاله ای نقدی بداد

تا فریبد آن زنِ نیکو نهاد


آن زنِ دلاله آید در کمین 

تا ببیند صورت آن مَه جَبین*


خانه ای دارد بسی پر زرق و برق

گشته تزئین بام و دیوارش به سَرغ*


اندرون خانه را تزئین نمود

با حریری پرده ها آذین نمود


بستری آراست همچون پرنیان

عود و عنبر در کنار و در میان


روز دیگر آمد او اندر گذر

تا مگر یابد ز آن بانو خبر 


در کمین بنشست و اندر برزنی 

خیره میگردد به هر مرد و زنی


ناگهان از دور بیند طعمه را 

گفت با خود خوردم اینک لقمه را 


پس بپا خاست و در راهش فتاد

تا رسد نزدیک او، این بد نهاد


ناگهان خود را فکندی بر زمین 

بعد فریادی بر آورد بس غمین


رو به بانو کرد و گفتا ای صنم

اینک افتادم ز پا، سوزد تنم 


بر دلم رحمی کن و دستم بگیر

کن کمک بر این زن درمانده پیر


گر مرا اکنون رسانی بر سرا 

میشود امشب خدا از تو رضا


آن زن نیکو، شتابان سوی او 

تا بگیرد دستک و بازوی او 


پس بلندش کرد او را از زمین 

چون عصا شد بهرِ او آن مَه جبین


نرم نرمک میبرد او را سرا 

غافل از هر حیله ای و ماجرا


چون رسد بر خانه اش دلال پیر

با زبانی خوش کند او را اسیر


میبرد او را درون خانه اش

تا بگوید بهر او افسانه اش


ساعتی با هم به نقل و گفتگو

شرحی از این زندگی را مو به مو


پس بگفتا ای صنم ای مهربان 

بهر یک چائی تو در نزدم بمان 


تا که چائی دم شود لَختی نشین

اندر این بستر کمی راحت گُزین


پس بدین حیلت ز منزل زد برون

قفل سختی هم به آن در واژگون


شد شتابان سوی آهنگر چو مست

مژدگانی را بگیرد زانچه هست 


پس کلیدی در کفِ آن مرد داد

گفت رو، در کار خود شو بد نهاد


چون کلید را بر گرفتی آن دَواب*

سوی آن منزل دویدی با شتاب 


تا بگیرد کام خود از آن صنم

با خودش گفتا به تن عطری زنم 


چونکه شد وارد بدان منزل سرا 

چشمش افتاد، بر آن مَه لقا


خوی حیوانی در او قوّت گرفت

پس تن آن نازنین در بر گرفت 


زن به صد آه و فغان و ناله ای 

کای مسلمان از چه مادر زاده ای؟


من همی دارم یتیم در منزلم

بهر آنان این چنین اندر گِلم


گفت یا رب پس گرفتی شوی*من

تا دهی بر باد، آبِروی من 


من چه سازم با یتیمان در برم

من چه خاکی را بریزم بر سرم 


مرد آهنگر بدو دِرهم بداد

لیک زن بر کار او شرطی نهاد


کس نباید تا که بیند کار ما 

یا شود آگه از این اسرار ما 


مرد گفتا کس نباشد در سرا 

زن بگفتا پس چه سازی با خدا 


او کنون بر کار ما ناظر بُوَد

در همه جا حاضر و قاهر بُوَد 


لرزه بر اندام آهنگر فتاد

دست خود بر صورت و بر سر نهاد


زن بنالید و بگفتا، گر کنون

دست خود کوته کنی از این زبون


آن خدای مهربان اجرت دهد 

در طَبَق انعام و پاداشت دهد


من دعا آرم به درگاه خدا 

تا که هرگز در نیفتی  در بلا


سرد گردد آتش اندر جان تو 

تا نشان باشد ز این ایمان تو 


چون گلستانی شود آتش تو را 

گر رها سازی ز این آتش مرا 


رو کنون اندر دکان بر کوره زن

میله ای آهن در آن کوره فکن


تا شود آهن مذابی چون خمیر

پس به دستت آن مذابش را بگیر


آن گُلِ آتش شود همچون یخی 

در کف مردی که گردد او سخی*


گر چنین واقع نشد باز آ دگر 

هر چه میخواهی تو آن آور بسر


در تامل آمد آهنگر دمی

زین سخن در جان او آمد غمی


گوئیا اندر دلش وحی آمدی

در چنین کاری بر او نهی آمدی


در دلش شوری فتاد و شد برون

تا که در دکان کند آن آزمون


کوره را آتش فکند و بر دمید 

در میانش میله ی آهن بچید


ساعتی نگذشت و آهن شد مذاب

شد به سرخی لاله ای اندر شراب


گفت با خود، هان چه پیش آید کنون

من به عقلم یا که در مرز جنون


یک زمان با خود بسی اندیشه کرد 

ناگهان آن را که باید پیشه کرد


گوئیا با خود نبود آن فکر او 

وین سخن ها هم نبود از ذکر او


هرچه بود آن، از ندای حق ربود

بیخود از خود کف در آن آتش نمود


چشم بر هم زد که فریادی زند 

وز تَفِ آتش ز دل دادی زند 


چون نیامد از دلش دادی، برون

دیده بر آتش نمودی سرنگون


دست او در آتش و اندر مُذاب 

لیک گوئی دست او اندر گُلاب


باورش نامد ز آنچه دیده است 

دیده را صد بار دیگر باز و بست


چون به خود آید ز آن حال خراب

بر زمین افتد، چون مُشتی تُراب 


ناله ها سر داد و گفتا ای حکیم

ای که هستی هر زمان بر ما رحیم


من غلط کردم ز نادانی خود

پس بسوزم در پریشانی خود


خاک بر می فشاند و می دوید

ساعتی دیگر به آن خانه رسید


با لگد کوبید و در را باز کرد 

نزد بانو ناله ها آغاز کرد


هان، تو ای بانوی نیکو ای صنم

هر گنهکاری کاری که باشد آن منم


هر خطا در من تو دیدی آن ببخش

هر سخن از من شنیدی آن ببخش


هر چه را خود گفته بودی آن بشد

وانچه را نا گفته ای همسان بشد 


از تو خواهم تا به آن پروردگار

آن کریم و آن رحیم کردگار 


تا ببخشائی گناهم را کنون 

ورنه در دوزخ بگردم سرنگون


گفت آن بانو، تو گشتی مردِ کار

پس ببخشاید تو را پروردگار


رو به نیکی خو کن و پندی بگیر

تا نگردی اندر آن دوزخ اسیر 


لیک این را نزد کس افشا مکن 

خود بیفکن همچو مجنون در جنون 


رو سلامت زی، در راه خدا 

تا نگردی در حقارت مبتلا 


بوسه ای زد بر زمین آن مرد راه

شکر ایزد کو، نیفتادم به چاه 


هر چه از دِرهم و از دینار داشت

در کفِ آن زن ز همیاری گذاشت


گفت رو با کودکان نانی بخور

مرغکی هم بهر آنان سر ببُر


هر زمان تنگت بشد نزدم بیا

با کسی هرگز مگو زین ماجرا 


پس جدا شد زان زن نیکو نهاد

راه سوی شهر و دکانش فتاد


بر در دکان و در افکار خود

دست بر آهن بشد در کار خود


=======================

* مه جبین ، زیبا رو چون ماه

* سرغ = شاخه های آویزان شده درخت انگور

* دواب = حیوان 

* شوی من = شوهر من 

* سخی = بخشنده ،  جوانمرد 


ادامه در زیر همین پست 








ادامه قسمت اول 


روز دیگر هر که از آنجا گذشت 

چشم خود بر هم نزد وانجا نشست 


هر یکی فریادی از روزن کشد

ولوله در کوچه و برزن کشد 


عاقلی گفتا که این مرد شریر

بیشک از جان خودش گردیده سیر


همهمه گردد که او دیوانه است

همچو شیطانی ز حق بیگانه است 


چون یکی گفتا، که ای آدم نما

راز و اسرار خودت، افشا نما


از چه رو داری تو آتش را به کف 

گو تو شیطانی، و یا اصحاب کهف 


گفت ای پیران حق ای عاقلان

جملگی باشید ، همچون اَحولان *


هر که در دستم نبیند انبری

شیهه ای از دل کشد چون اُشتُری


آنکه نابینا بُوَد پرسد سئوال

از چه خواهد تا بگویم حسب و حال 


رو سئوال از لامکان* کن ای ادیب

یا که زانو در بغل نزد طبیب


من گمان دارم شما دیوانه اید 

یا پی مجنون و یک افسانه اید


چند ماهی چون بر این منوال شد

خیلِ مردم آگه از احوال شد


نام آهنگر بیافتد بر زبان

در بسی از شهر ها در آن زمان


لب به لب آمد سخن زین واقعه

از سر هر کس جهد صد صاعقه


تا رسد بر عارفی هم این مقال

او بگوید کاین سخن باشد محال


عارفی بود و بسی وارسته کس

کرده بود او نفس شیطان در قفس


طاعتی هفتاد ساله دارد او 

نور حق بارد ز هر سوئی بر او 


بیشماران گشته در راهش مُرید

هر کسی آمد، رَهِ او بر گزید


صد حکایت از کراماتش  بشد 

بس سخن از زهد و طاعاتش بشد


لیک او را این سخن باور نبود

وین معما هم برون از سر نبود


چون بسی اصرار شد از مردمان

پیر حق گفتا که باید دید آن 


پس بشد اندر سفر با ده مُرید 

راه آن شهری به آهنگر گزید


چون رسد بر شهر آهنگر به شب

تا سحرگه مانده اندر تاب و تب


صبح فردا چون دمد بعد از نماز

دست سوی کردگار آرد نیاز


کاین معما بر دلم آسان نما 

روح و جسمم را بدان درمان نما


ساعتی دیگر بپا خیزد ز جا 

تا که خود بیند به چشمش ماجرا


در رهش از هر کسی چیزی شنید

هر کسی شرحی بگفتا زانچه دید 


یک بگفتا تا که او شیطان بُوَد

دیگری گفتا که بی ایمان بُوَد


یک دگر گفتا که او جادوگرست 

گرچه اندر پیشه اش آهنگرست 


هر کسی گوید که داند حسب و حال

دیگری گوید که باشد این محال


گشت عارف خسته از این مُحملات 

با خودش گفتا که آمد مشکلات


ره بگیرد دور از نا مردمان

تا مگر پیدا شود بر او دکان


نرم نرمک چون قدم برداشتی

گفت یا رب، گو چه بذری کاشتی


حال او گردد بسی آشفته حال

در شگفت آید ز این قال و مقال 


گه به راست و گه به چپ نظّاره بود 

گوئیا آن پیر، فکر چاره بود 


با خود اندیشد که باید در دکان

راز آهنگر بپرسد در نهان 


آن زمان کو بر در دکان رسد

زانچه را بیند ز سر هوشش پرد 


گفت آیا من به رویا باشمی 

یا که در افکار دیشب ماندمی 


آنچه را بیند به دل باور نداشت

در وجودش تخم تردیدی بکاشت 


لرزه ای افتاد در جان زانچه دید 

آتشی هم از نهادش بر دمید 


چشم آهنگر به عارف خیره شد 

گفت آیا حال و روزت تیره شد؟ 


از چه رو افتاده ای در تاب و تب؟

وز چه رو داری به جان خود تعب*؟


مرد عارف با سلامی نزد او 

آمد و گفتا که خواهم گفتگو


داد پاسخ مرد آهنگر چنین 

آنچه را باید بدانی خود ببین


لیک از من هیچ رازی را مخواه

راهی شَهرت بشو اندر پگاه


من گمان کردم که تو یک عاقلی

لیک بینم همچو مردم اَحولی


این نشاید تا که راز دلبران 

گفته آید در حدیث دیگران


زین سخن در جان عارف آن دمید

کان وجودش را به صد آتش کشید


گفت از دلبر بگو یک نکته ای

بر وجود من مزن هی شعله ای


داد پاسخ این چنین کای مرد کار*

دور شو از من برو زین جا کنار


رو به صحرا در سرت خاکی فشان 

چون نداری در رهت از او نشان


این همه طاعات و این دلق و ردا

پس چه دیدی از خدا اندر خفا


سر به صحرا ها گذار و خود بزن

خرقه از دوشت همین جا بر فکن


این سخن بر پیر آمد بس گران 

با دلی خونین بشد زانجا روان 


پس رها کرد او مریدان و مقام 

سوی صحرا می دویدی بر دوام


خاک بر سر می فشاند و خون ز دل

کای خدا اکنون چرا گشتم خجل


من کجا اندر خطا بودم مگر ؟

وز کجا آمد چنین خاکم به سر


خود گریبان بر گرفت و چاک داد

هم سر و هم صورتش بر خاک داد


ناله ها میکرد چون مرغ سحر 

کز چه رو بودم ز کارم بی خبر


من که عمری در نیایش بودمی 

صبح و شام اندر ستایش بودمی


هر سحر اندر نماز و ذکر تو 

هر نماز شب برای شکر تو 


شد چهل شب بیقرار از ماجرا

تا که آمد یک پیامی از خدا 


گفت که فرماید بگو با بنده ام 

کاین چهل شب حق خود را داده ام 


زانکه در هفتاد ساله طاعتت 

کی تو بودی همچو این یک ساعتت 


با کراماتی که دادم در کَفَت

پس چرا شک کرده بودی در رهت


زانکه آهنگر نگفتا راز خود 

لیک بودی در پی آواز خود


او که گفتا تا که راز دلبری

گفته ناید در حدیث دیگری


پس چرا اصرار کردی بیش از آن 

تا که در یابی حدیث دلبران


هان ندانستی که او سر بسته گفت

خون دل را از دو چشمانش بسُفت


کار او کاری بُدی اندر ضمیر

پس چنین آمد به حال آن بصیر


این بصیرت را نیافتی تا کنون

زین سبب افتاده ای در طاس خون 


ما دگر امشب تو را بخشیده ایم 

زین پشیمانی که در تو دیده ایم 


لحظه ای بعد عارف از رویا پرید

جز خودش را هیچکس آنجا ندید


بر سر و رویش عرق پل بسته بود

زین وقایع هم بسی دلخسته بود 


در نماز آمد به درگاه خدا 

من ندانستم که بودم در خطا 


سجده آمد با سر و با روی خود

چنگ میزد در سر و در موی خود


گر ندانم من، که راز او چه بود 

هر چه بود از زلف طنّاز تو بود 


در گذر از این خطای سخت من 

رحم کن بر حال و روز و بخت من 


پس روان گردد به سوی آن دیار

تا ببیند یک دمی آن مردِ کار


چون به آهنگر رسد با چشم تر 

گویدش ای مرد از من درگذر


من غلط کردم که جویا گشتمی

با زبانی لال گویا گشتمی


چون نکردی سِرّ دلبر را تو فاش

از چنین کاری بسی خوشحال باش


لایق دلبر توئی ای مرد کار

گرچه طاعات من آمد بیشمار


او ز طاعات زبانی بی نیاز

در عمل باید که باشی در گداز


تو به من دادی بسی درس عمل

تا مگر من هم برآیم در کَمَل*


او برفت و مرد آهنگر به کار 

قصه ای باشد چنین در روزگار



* اَحولان = کسانی که حقیقت را نمی بینند،  یا یکی را 

دو  تا می بینند 

* لامکان = کنایه از پروردگار      * تعب = رنج و محنت 

* مردِکار = مرد عمل در راه خدا     * کمل = کامل شدن




==================================

اگر شیر ژیان باشی چو روباهی به چنگ مرگ 

وگر شاهینِ تیزان پَر تو را گیرد خدنگِ مرگ


مکن گردنکشی زین رو که جان خلق آزاری

که گردن میزند ناگه، تو را داس و شرنگِ مرگ


مَکَن بهر کسی چاهی، که با هر ضربه ات گویم

تو گورِ خود کَنی غافل، بدینسان با کُلنگ مرگ


از این ه گری بازآ، چو ماهی در صفا میباش 

که تازد بر تو یکباره، ز پشت سر نهنگِ مرگ


گهی رو همچو دلریشان، نشین در مُلک خاموشان

دمی گوشِ دلت را ده به ناقوس و به بانگ مرگ


به دیوانِ قضا ای دل، اگر باالحقه پا بندی

مده دیگر تو خود خطی، ز اعمالت به چنگِ مرگ


بگو ای دل، شباهنگا مرا آکنده از مِهر کن

که هر دم میرسد بر من، طنین پا و زنگِ مرگ


چو تابوتم شود حجله، به گوشم نرم نرمک گو

ز حشمت و جلال حق، نه از چشمانِ تنگ مرگ 






* خدنگ = تیر           * شرنگ = زهر هلاهل

* دیوان قضا = دفتر سرنوشت الهی

*************************★






به هر کجا که روانم، ز دیده خون بِفِشانم 

غم دلم به که گویم، که با سخن نتوانم


به چشم من تو نظر کن،در آن ببین که چه گوید

هر آنچه را که بدیدی، همان بُوَد غم جانم


ز حرف دل به که گویم، که آتشی به درونست 

چو این سخن نَتَوانم، ز دیده خون بِفِشانم


غم از دلم تو بدر کن، به آب دیده نظر کن

که اشک من چو بلغزد، ز خون دل بچکانم


دمی که در تب و تابم، سحر شود و نخوابم

چو مرغ بی پر و بالی، به سوی کعبه دوانم 


به کعبه چون نشنیدی، صدای حسرت این دل

کجا روم به که گویم، چه در دلم بِکِشانم


نگر به این دل زارم، که حسرتی ز چه دارم

در این فضای غم آلود، چرا چنین به فغانم 


چو دورم از همه یاران، چو بیخبر ز عزیزان

کجا روم به شکایت، بجز خدای جهانم


غمی درون شباهنگ، زند به سینه ی او چنگ

ولی ز این غم دوران، سخن به کس نَتَوانم


==============================





یاد باد آنکه زدم باده ی نوشینِ لبت

سرمه بر نرگس مست و گُل نسرینِ لبت


یاد باد آنکه شبی کوچه به کوچه رفتیم

گوشه ای خلوت و تاریک، من و آئینِ لبت


آن شب از لعل لبت بوسه به نیرنگ زدم

تا ابد هست به دل مزه ی شیرینِ لبت


آن زمانی که دلم در رهِ تو جان میداد

بر سر کوچه فتاد از میِ دیرینِ لبت


ناگهان فتنه بپا شد و دلت از ما گشت

من و دل بر در میخانه ی نوشینِ لبت


در غم لعل بدخشان به چه کس شکوه برم

تا که رسوا شدم از غمزه ی دوشینِ لبت


گر چه از خاطر نازت دل من بیرون شد 

مانده در یاد شباهنگ، گُلِ نسرین لبت




اکنون که سوزم از غمت خاکسترم بر باد ده

یا چون غباری بی نشان بر تربت فرهاد ده


این آب و گِل پیمانه کن، تا کس نبیند جسم من

مُلکِ دل و دینم ببر، در بحرِ بی بنیاد ده


تا کوهِ صبرم میزند خارِ مُغیلان* بر دلم

جامی ز خون دل ببر، در آب رُکناباد ده


خون دلم چون باده کن ، در حلقه ی رندان مست 

پیمانه ای زین خون دل، بر هر دل آزاد ده


در چشم شوخت غمزه ای بس جانستان و بر دوام

تیغی که بر دل میکشی، بر فرق این ناشاد ده 


گر در خورِ جانانه شد، این خون دل و دیده ام

زان تار مویت حلقه ای، با خاک ما بر باد ده


گفتی چو مجنونم کُشی اندر هوای روی خود

از لعل شیرین جرعه ای، در ساغر فرهاد ده 


عمرِ سکندر چون بشد در حسرت آب حیات 

بر این شباهنگ کن نظر، یکدم مرا دلشاد ده




* خار مغیلان = خاری است درشت و سیاه که در بیابان میروید

=================================


                


باده ای خواهم جهانسوز و دلی باده گسار

تا که باز آرد دلم را، در شکیب و در قرار


تا خرابم سازد از آن می که بر بادی دهد

لشگرِ این زهد پوچ و شیوه ی لیل و النهار*


گر خطرها باشد اندر وصل آن لیلی چه باک 

هر که مجنون باشد او، بر کف گذارد جانِ زار


کاروان سالار راهم کو، در این راه خطیر؟

جز یکی رطلی گران*و یک دلی بی اعتبار


نقطه ی عشقی که بر نیش و خَمِ پرگار شد

میکشد دل را به سوی حلقه های بیشمار


زین تنِ خاکی ملولم، ساقیا نقشی بزن

تا خزانم بُگذرد و سر بر آرم در بهار*


ای دریغا گویِ سبقت در سفر* را خوش رُبود

غمگسارم در شباب و بیدلانِ میگسار


زین همه مستان ندیدم، مستی از خود بیخبر

کو نباشد غافل از پیمانه ی روزِ شمار*


خاطرت از من نرنجد، گر چو من آغشته ای*

از لب ساقی مست و ساغری مینو تبار


من که شهماتِ رُخ و پیلِ تو گشتم این زمان*

فتنه ای دیگر مجو، من را مکش اندر حصار 


ترسمی چون من بنالی، از شبِ عیش و شباب

گر کنون غافل شوی از رِخوت صبحِ خُمار*


عالم خاکی چه دادت ؟ تا که بازش ناگرفت

عالمی دیگر بجو ، کانجا بُوَد دارالقرار *


می، بخور در بزمِ رندان همچو مرغی بیقرار

دعوی رندی مکن، وانگه که گشتی مردِ کار*


خون به دل سازم تو را با گریه های بیصدا

تا تو هم سهمی بگیری، از جفای روزگار 


هر چه گوئی ای شباهنگ، خیز و اکنون بوسه زن

بر خَمِ آن ترک زلفِ زیبا، همچو یک باده گسار


================================




* شیوه ی لیل و النهار = کنایه از گردش روزگار

* رطل گران = جامی بزرگ از شراب 

* سر بر آرم در بهار = کنایه از زندگی بعد از مرگ

* سبقت در سفر = کنایه از مردن 

* روزِ شُمار = روز قیامت    

* آغشته = کنایه از اینکه به عشق آغشته شدن

* شهمات = مات شدن در بازی شطرنج یا زندگی

*  رخوت صبحِ خُمار = کنایه از سستی پیری 

* دارالقرار = جهان ابدی ، مکان آرامش 

* مردِ کار = سالک و رهرو حقیقی در راه خدا  


      



                


باده ای خواهم جهانسوز و دلی باده گسار

تا که باز آرد دلم را، در شکیب و در قرار


تا خرابم سازد از آن می که بر بادی دهد

لشگرِ این زهد پوچ و شیوه ی لیل و النهار*


گر خطرها باشد اندر وصل آن لیلی چه باک 

هر که مجنون باشد او، بر کف گذارد جانِ زار


کاروان سالار راهم کو، در این راه خطیر؟

جز یکی رطلی گران*و یک دلی بی اعتبار


نقطه ی عشقی که بر نیش و خَمِ پرگار شد

میکشد دل را به سوی حلقه های بیشمار


زین تنِ خاکی ملولم، ساقیا نقشی بزن

تا خزانم بُگذرد و سر بر آرم در بهار*


ای دریغا گویِ سبقت در سفر* را خوش رُبود

غمگسارم در شباب و بیدلانِ میگسار


زین همه مستان ندیدم، مستی از خود بیخبر

کو نباشد غافل از پیمانه ی روزِ شمار*


خاطرت از من نرنجد، گر چو من آغشته ای*

از لب ساقی مست و ساغری مینو تبار


من که شهماتِ رُخ و پیلِ تو گشتم این زمان*

فتنه ای دیگر مجو، من را مکش اندر حصار 


ترسمی چون من بنالی، از شبِ عیش و شباب

گر کنون غافل شوی از رِخوت صبحِ خُمار*


عالم خاکی چه دادت ؟ تا که بازش ناگرفت

عالمی دیگر بجو ، کانجا بُوَد دارالقرار *


می، بخور در بزمِ رندان همچو مرغی بیقرار

دعوی رندی مکن، وانگه که گشتی مردِ کار*


خون به دل سازم تو را با گریه های بیصدا

تا تو هم سهمی بگیری، از جفای روزگار 


هر چه گوئی ای شباهنگ، خیز و اکنون بوسه زن

بر خَمِ آن زلفِ زیبا، همچو یک باده گسار


================================




* شیوه ی لیل و النهار = کنایه از گردش روزگار

* رطل گران = جامی بزرگ از شراب 

* سر بر آرم در بهار = کنایه از زندگی بعد از مرگ

* سبقت در سفر = کنایه از مردن 

* روزِ شُمار = روز قیامت    

* آغشته = کنایه از اینکه به عشق آغشته شدن

* شهمات = مات شدن در بازی شطرنج یا زندگی

*  رخوت صبحِ خُمار = کنایه از سستی پیری 

* دارالقرار = جهان ابدی ، مکان آرامش 

* مردِ کار = سالک و رهرو حقیقی در راه خدا  


      






ساقیا من که غم زلف نگاری دارم 

در خَمِ طُره ی شبرنگ قراری دارم


در هواداری او همچو صبا رقص کنان

دل بی طاقتی و شرم و  وقاری دارم


از دل زخم کش و آه جگر سوزم پرس

که چه شب ها ز غمش صبح خُماری دارم


نقشِ هر پرده که مطرب به دلم پردازد

چون اسیران به قفس ها شب تاری دارم


خیز و زان باده ی ناب آر که دل بیتابست

به محک زن دل من را که عیاری دارم


شد هدر عمر شباهنگ و نشد هجران طی

لیک با عکس رُخش باغ و بهاری دارم 


من چو پروانه شدم گرد رُخش همواره

زانکه هر شب به دلم نقشِ نگاری دارم 


 



 

ساقی چمانه* پر کن کان دلبر چمانی*

بر من نظر فکنده با چشم خود نهانی

 

دل در گرو سپردم خرقه به می سِتُردم*

تا بر دلم ز عزت آرد نظر زمانی

 

مطرب بزن نوائی تا برکشم سماعی

دلداده و خرابم زان زلفِ شعشعانی *

 

تشنه ی شهد شیرین کُشته ی خال زیرین

غافل که درد هجرش بر دل کشد جهانی

 

گر او شود نگار من غمزه کند به کار من

بر هم زنم جهان را با جامِ ارغوانی *

 

ای دل تو شکوه داری خاطر به فتنه داری

بر من نظر کند حال آن یارِ جاودانی

 

گفتم که رنجِ هجران دل میکند پریشان

گفتا مگو ز هجران کاین نکته را ندانی

 

گفتم کجا پریدی کاین سینه خوش دریدی 

گفتا روم به گلشن با دلبر چمانی

 

گفتم که غافل هستی در کار جاهل هستی

گفتا برو شباهنگ تا این سخن بدانی 

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

* چمانه = پیمانه .   *چمانی = زیبا و خرامان 

* سِتُردن = پاک کردن و زدودن

*شعشعانی = درخشنده و پر از نور 

*جام ارغوانی = کنایه از پیمانه شراب

 



 






اگر با من بسازی تو، دلم مُشکِ خُتن گردد
وگر با من بخوانی تو، چو بلبل در چمن گردد
 
دوصد جامِ جگر سوزم، مرا دادی ز خون دل
که ترسم هر بَرین قُدسی* ز غم توبه شکن گردد
 
هوایِ زلفِ مُشکینت دلم را خاکِ ره کرده
نهالش را بده زان می که شاخِ یاسمن گردد
 
چو، آهو بره ای حیران که صیادی پی اش باشد 
کجا یابد مجالی را که آهوی خُتن گردد
 
در این وَهم و پریشانی که بنیادم رود برباد
نمیدانم چها گویم که گویای سخن گردد 
 
دو چشمم چون ستاره ها که بر کویت روان سازم
یکی گردد شباهنگ* و دگر شَعرا یمن* گردد
 
بگفتا پیرِ فرزانه که هر کس کوی او آید
اگر جز او ز او خواهد پشیمانتر ز من گردد
 
دلم را تا چنین گفتم به جمعِ بلبلان پیوست
ولی با این کلامِ لق همی ترسم زَغن* گردد
 
دمی جانا شباهنگ را به لطفِ خود نظر فرما
مبادا وقتِ این پیری چو بی کس در کفن گردد

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

* بَرین قدسی = ملائک 
 * شباهنگ = ستاره شباهنگ که بسیار پر نور است        * شَعرا یمن = ستاره شعرای یمانی که بسیار پر نور است و به ستاره عبور معروف شده بوده    * زَغن = زاغ
 
#############################
 
 




روم تا کفر و ایمان را به کام اخگر اندازم 

بساط زهد و سالوسی، ز پایش بر سر اندازم


ز دشت لاله های غم، شقایق را ندا آید 

به مسجد شیخِ مفسد را بزیر از منبر اندازم


چو مجنون جان بکف گیرم، به سودای رُخ لیلی

به اذن دولت ساقی، قدح در کوثر اندازم


روم تا جام نوشینی، ز ساقی در نهان گیرم

ز جعدِ زلف مُشکینش،  کمندی بر سر اندازم


کنون از خود چنان رَستم، که دل شد دیگر از دستم

چو خوش صاحبدلی یابم، حضوری دیگر اندازم


زدی مطرب چنان سازی، که در خون میکشد دل را

کنون دل را بکف گیرم، درونِ مجمر اندازم


حدیث از بیدلانم گو، که چون نوبت به ما افتد

دلِ آکنده از خون را، به پای دلبر اندازم


اگر یکدم نیازم را، رسانی کوی آن دلبر

به بادِ شُرطه ی* وصلش، غم هجران بر اندازم


دلم از ناله ی بلبل، غزل خوانی بیاموزد

که در فصل خزان، غم را به کام اخگر اندازم 


شباهنگا غم دوران، به دوشِ غافلان انداز

برو با دل به میخانه، که می در ساغر اندازم 


=============================



* باد شُرطه  وصل = کنایه از نگاه موافق معشوق 










کتاب راز گیسوی پریشان در دو جلد توسط خانه ی کتاب انتشارات آرین به چاپ رسیده است و در دسترس علاقمندان میباشد، جلد اول در ۵۷۵ صفحه و جلد دوم در ۴۷۵ صفحه با

صفحه آرائی زیبا و خط نستعلیق 


امیدوارم مورد توجه علاقمندان به شعر و غزل های

کلاسیک ایرانی قرار بگیرد ، ( کیکاووس ضیغمی )





من خون نریزم با قلم بر کاخ ظلم آتش زنم 

بنیاد هر ظلم و ستم با این قلم بر هم زنم 

 

در هم کِشم کاخ ستم کوخی ز حق بنیاد کنم

وانگه از این کوخم شبی صد شعله در آهم زنم

 

در جان هر عاشق ز می میخانه ای برپا کنم

خود ساقی جان ها شوم زهد و ریا بر هم زنم 

 

من مِی خورم مستی کنم جان را پر از هستی کنم 

پرچم به کف گیرم ز حق آتش بر این عالم زنم

 

در سر ندارم من ریا این دل بُوَد پر از وفا

با عشق حق رطلی گران با هور و با خاتم زنم

 

من میروم در آتشش تا خود گلستانش کند

با این قلم چون بیدلان صد شعله در آدم زنم

 

عاشق منم دلبر توئی هیزم منم اخگر توئی

قنقنوسم و با بال و پر آتش در این حالم زنم 

 

گفتا شباهنگ غم مخور جز می در این عالم مخور

من آن شَهم کو بی صدا بنیاد ظلم بر هم زنم 










ره به کوی دلبر خود در نهان باید گرفت 

نِی به ظّن و یا هیاهو و گمان باید گرفت 


سر به هر راهی سپردم ره به مقصودم نَبُرد

آخر ای آرام جان این ره چسان باید گرفت 


یک بگفتا بوی زلفت، وان دگر گفتا ز لعل

ناوکِ بی باکت* اما، از کمان* باید گرفت 


نرگس مستت اگر آشوبگر یا جان ستان 

شهد شیرین از لبانت را نهان باید گرفت 


باده ی نابی که من را همچو رسوا کرده است

رطل مرد افکن* آن کوی مغان باید گرفت 


بر سر آنم شبی جام اَنَالحق* را زنم 

زانکه چون منصور* تیغش را عیان باید گرفت 


دل به سوادی وصال آمد که ساغر در کشد 

خود نداند کاین نشان از عمقِ جان باید گرفت 


گفتمش ره را ندانم نکته ای بهر خدا 

گفت گر دلداه ای از دلستان باید گرفت 


بر سر کوی و گذر گفتم شبی دل را دهم 

دلشده پیری بگفتا، آن جهان باید گرفت 


بس ملولم من از این نامردمی های کسان 

گو خدا را چُون* نشان از جانستان* باید گرفت 


مرغ شب نالد کنون خرقه بیافکن و بدان 

کاین وفاداری به عهد از بیدلان باید گرفت 


گر که جان پرواز کرد از تن شباهنگا بدان 

جسم مسکین تو را هم بی نشان باید گرفت


================================



* ناوک بی باک = کنایه از مژه های چون تیر 

* کمان =  کنایه از کمان ابرو 

* رطل مرد افکن = جام بزرگی از شراب 

* اناالحق = حرفی بود که منصور حلاج زد یعنی من و خدا یکی هستیم و به این خاطر دست و پا و سر او را بریدند و جسم او را آتش زدند 

* منصور = یکی از عارفان قرن سوم هجری بود ملقب به حلاج 

* چُون = چگونه      * جانستان = مرگ یا عزرائیل   





 این همه دغدغه ی بود و نبودت ز چه روست؟

وین همه کوکبه ی غیب و شُهودت ز چه روست؟

 

گیرم آهن بشود در کف دستان تو موم *

حیله و وسوسه ی عمر خُلودت * ز چه روست؟

 

همچو صالح به لب چشمه بری ناقه*ی حق

تیغ بُران به کف قوم ثمودت* ز چه روست؟ 

 

دیو و دد تخت سلیمان همه تاراج برند 

روی اورنگ سبا*حرص صعودت ز چه روست ؟

 

آنکه آتش کند او همچو گلستان داند 

آتش افروز شدی*، وانگه خُمودت* ز چه روست 

 

رانده از درگه او گشته چو آدم ز هوس 

تا بدانی همه ی رنج و فُرودت* ز چه روست 

 

آخر این زیور دنیا به چه ارزد چو رَوی 

حسرت سیم و زر و بود و نبودت ز چه روست؟ 

 

ای که در پرده کنی فسق به نام قرآن 

در مصّلا به رخت نقش عُبودت* ز چه روست؟ 

 

فاش گوید به تو این مرغ شباهنگ که بگو 

نامه در دست چپ و روی کبودت ز چه روست  ؟**

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

* موم  = اشاره به آیه قرآن که گفته ما آهن را در دست 

داوود چون موم کردیم

* عمر خُلود = عمر جاودان 

* ناقه صالح = همان شتری که خداوند برای صالح 

فرستاد و قوم ثمود آن را کشتند که بعد از سه روز 

همه قوم از بین رفتند .

* قوم ثمودت = قومی که مانند این قوم نافرمان و ظالم باشند 

* اورنگ سبا = تخت ملکه سرزمین سبا 

* آتش افروز شدی، کنایه از اینکه همچو نمرود شدی

* خُمود = خاموشی و سکوت 

* فرود = منظور رانده شدن از بهشت به زمین 

* عُبودت = بندگی و طاعت 

 

** این بیت اشاره به آیه ای از قرآن دارد که خداوند فرموده عده ای در م نامه اعمال آنها در دست چپ و با رویی کبود خواهند بود 

 




ما را توان خریدن حتی به تار موئی 

در خاک و خون کشیدن با غلغل سبوئی 


ساقی بهانه کم کن، پیمانه لب به لب شد*

دیگر فتادم از پا، در حسرت نکوئی 


ای دل مکن تو شکوه از چرخ روزگاران

دریاب تا نسوزی در آتش دوروئی 


با من بکن مدار، تا عمر من سر آید 

زیرا که من اسیرم، اندر کمند موئی


آتش بزن به جانم، خاکسترم بر افشان

تا تربتم رسانی، بر سبزه زار و جوئی


در حال عیش و مستی، گر ساغری شکستی

زنهار در خیالت راهِ جفا نپوئی 


پیمانه چون شود پُر ای دل سفر کنم من

ساقی چمانه* گیرد با دلبران به کوئی 


بنگر که مبتلا شد، در عشق او روانم

بازی مکن تو با من، چوگان مزن به گوئی*


هر دم زنم تلنگر، بر عقل و دین و جانم

کان دلبر چمانی* من را کشد به سوئی


اندر کمان نمانم،* وندر نشان نگنجم 

آنگه که او خرامان، دل را بَرَد به هوئی


پوید ره شریعت، زاهد برای فردوس

من راه او روانم، از بهر تار موئی


رندانِ این شریعت، با سیم و زر عجینند 

مستانِ زلف و رویش، با غلغل سبوئی 


جانا ببین شباهنگ، آماده ی سفر شد

او را بخوان، که دارد در دل هوای روئی



* پیمانه لب به لب شد = کنایه از بسر آمدن عمر

چمانه = ساغر ، پیمانه 

چوگان مزن به گوئی = مرا مثل گوی با چوگان مزن 


* دلبر چمانی = دلبر خرامان 

*اندر کمان نمانم = چون تیر از کمان میپرم







جمعی به سر کوی تو پیمانه بدستند 

بعضی شده حیران، ره میخانه نشستند


موجی لبِ پرگار به حالِ دَوَرانند 

جمعی ره خمخانه گرفتند و برستند 


آنان که شده رهروِ این وادیِ جان گیر

جامی بِرُبودند و ز دنیا، بگذشتند 


تا عشق تو شد در دل مستان همه جا، می

پیمانه گرفتند و دو صد توبه شکستند


ساقی مکن امشب غم دوران تو بهانه 

کاین خیلِ* خُماران همه پیمانه بدستند


بنما ز کَرَم راه نهان ، از درِ دیگر

هر چند رقیبان، درِ میخانه به بستند


زین ره نشود بی می و معشوق گذر کرد

ایدل تو ندانی که حریفان همه مَستند


ساقی بنما سوی شباهنگ تو نگاهی

جامش بشکستند و ز پیمان بگُسستند



* خیل = گروه 













ببین که زلف بنفشه چسان* پریشان شد

صبا ز کرده ی خویشش چو من پشیمان شد


زبور عشق* زند با صدای داوودی

دمی که هدهد افسر* پیِ سلیمان شد


به شهر مُحتسبی گفت روز حق سوزد 

هر آنکه باده گرفت و نقیض*  پیمان شد


چو وصف باده ی سوری* ز پیر * ما بشنید

بزد چمانه ی لعل* و برون ز ایمان شد


به شرط بوسه ی ساقی، به اندرون* میرفت

چو طرح مسئله آمد ز دیده پنهان شد


مکن‌جفا تو، چو شمعی به عشق پروانه 

که از وفای به عهدش ز شعله بریان شد


کجا ز عشق شود آگه زاهدی خودبین 

که هر که عشق چشیده فدای جانان شد


به مویه* گر به نشاند دلش شباهنگ 

مبر گمان غم هجران دگر به پایان شد 



* چسان = چگونه 

* زبور عشق = راز و نیاز های داوود با خداوند که به زبور معروف شد 

* هدهد افسر* پرنده ای که پیغام‌سلیمان را به گفته قرآن به ملکه سبا میبرد و جواب را میآورد 

* نقیض = نقض کننده قانون ، یا هرچیزی دیگر 


* چمانه لعل = پیمانه ی شراب 


*باده سوری = شراب ارغوانی 

* پیر = منظور مرشد و راهنما 

* اندرون = خلوتگاه        * مویه = گریه و زاری 


    

     

     

   





گورِ ما روزی ز گل همچون گلستان میشود

تربتم آغشته با ساغرِ مستان میشود 

 

در بهاران وعده گاهِ گل و بلبل خاک ما

در زمستان رهروان را چون شبستان* میشود 

 

نغمه های هجر ما را گر که دیوانی کنند 

بیدلان را چون کتابی در دبستان میشود 

 

بلبلان‌ از عشق گل اندر گلستان میپرند

وز نوای بیدلان دنیا گلستان میشود 

 

عشق بازی راه و رسمی و طریقی داردی 

ورنه تنها با شریعت ماتمستان میشود 

 

گر شریعت را گُزیدی، هان طریقی پیشه کن 

چون که شوره زار دل همتک* بُستان میشود 

 

شهدِ عشقش چون که نوشی از گلستان نگار 

دم مزن زیرا که رَشکِ* خودپرستان میشود 

 

هر که دنیا را شباهنگ، چون گلستان بنگرد

چه بخواهد چه نخواهد زین غمستان میشود *

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@


* شبستان = خانه یا جای استراحت 

* همتک = همانند،  هم سرعت  و همپا

رَشک = حسادت 

*زین  غمستان  میشود  ، کنایه از دنیا رفتن 






ببین که زلف بنفشه چسان* پریشان شد

صبا ز کرده ی خویشش چو من پشیمان شد


زبور عشق* زند با صدای داوودی

دمی که هدهد افسر* پیِ سلیمان شد


به شهر مُحتسبی گفت روز حق سوزد 

هر آنکه باده گرفت و نقیض*  پیمان شد


چو وصف باده ی سوری* ز پیر * ما بشنید

بزد چمانه ی لعل* و برون ز ایمان شد


به شرط بوسه ی ساقی، به اندرون* میرفت

چو طرح مسئله آمد ز دیده پنهان شد


مکن‌جفا تو، چو شمعی به عشق پروانه 

که از وفای به عهدش ز شعله بریان شد


کجا ز عشق شود آگه زاهدی خودبین 

که هر که عشق چشیده فدای جانان شد


به مویه* گر به نشاند دلش شباهنگ را

مبر گمان غم هجران دگر به پایان شد 



* چسان = چگونه 

* زبور عشق = راز و نیاز های داوود با خداوند که به زبور معروف شد 

* هدهد افسر* پرنده ای که پیغام‌سلیمان را به گفته قرآن به ملکه سبا میبرد و جواب را میآورد 

* نقیض = نقض کننده قانون ، یا هرچیزی دیگر 


* چمانه لعل = پیمانه ی شراب 


*باده سوری = شراب ارغوانی 

* پیر = منظور مرشد و راهنما 

* اندرون = خلوتگاه        * مویه = گریه و زاری 


    

     

     

   






ببین که زلف بنفشه چسان* پریشان شد

صبا ز کرده ی خویشش چو من پشیمان شد


زبور عشق* زند با صدای داوودی

دمی که هدهد افسر* پیِ سلیمان شد


به شهر مُحتسبی گفت روز حق سوزد 

هر آنکه باده گرفت و نقیض*  پیمان شد


چو وصف باده ی سوری* ز پیر * ما بشنید

بزد چمانه ی لعل* و برون ز ایمان شد


به شرط بوسه ی ساقی، به اندرون* میرفت

چو طرح مسئله آمد ز دیده پنهان شد


مکن‌جفا تو، چو شمعی به عشق پروانه 

که از وفای به عهدش ز شعله بریان شد


کجا ز عشق شود آگه زاهدی خودبین 

که هر که عشق چشیده فدای جانان شد


به خنده گر به وجد آری دمی شباهنگ را

مبر گمان غم هجران دگر به پایان شد 



* چسان = چگونه 

* زبور عشق = راز و نیاز های داوود با خداوند که به زبور معروف شد 

* هدهد افسر* پرنده ای که پیغام‌سلیمان را به گفته قرآن به ملکه سبا میبرد و جواب را میآورد 

* نقیض = نقض کننده قانون ، یا هرچیزی دیگر 


* چمانه لعل = پیمانه ی شراب 


*باده سوری = شراب ارغوانی 

* پیر = منظور مرشد و راهنما 

* اندرون = خلوتگاه        


    

     

     

   


 



من از سرچشمه ی عشقش عجب مستانه نوشیدم

دل از و مکان دیگر به جز پیمانه پوشیدم


بیا ساقی تو لطفی کن کُلوخ از خمره ها برگیر*

خُمِ من را دَرَش بُگشا،که در دل من بجوشیدم 


اگر بینی که یاقوتی* درون سینه ام دارم

ز یاقوت لبش باشد که لعلش من ببوسیدم 


دلم دیگر نمی خواهد که ساقی باده ای بخشد

که من از چشمه ی عشقش بسی مستانه نوشیدم


چو او لیلی بُوَد داند، که مجنون در چه حالی است 

به محمل در نشنید او، کلامی گفت و بشنیدم


دوان اندر پی محمل، که آمد نیزه ای خونریز 

ولی من از قدمگاهش،  گُلی را با دلم چیدم 


خدا را ساربان با کس، مگوئی سِرّ این دل را 

که از جور رقیبم من، ز چشمان خون بباریدم 


تب و تاب شباهنگ را نداند کس چو بلبل ها

که دیگر از غم جانان در این شب ها نخوابیدم 


==============================


* کلوخ از خمره گرفتن = باز کردن درب خُمره


* یاقوت = کنایه از دل 




          




تو شمعی، من همان پروانه ای هستم که بودم 

به کویت هم همان دیوانه ای هستم که بودم 


هوای کوی من داری، اگر از روی استغنا *

به راهت من همان جانانه هستم که بودم 


به سر داری اگر امشب سراپایم بسوزانی 

من امشب هم همان پروانه ای هستم که بودم 


غلط کردم اگر پیمانه را یک شب شکستم 

به میخانه، همان مستانه ای هستم که بودم 


شراب بیغشم* هر شب ز چشمه ی دلم جوشد 

همان خُم از همان خمخانه ای هستم که بودم 


نمیگیری به دست خود دلِ ساغر صفتم را 

ولی دانی، همان پیمانه ای هستم که بودم 


پریشان کرده ای زلفت، صبا گشته بر آن شانه 

خدا را من همان، دل شانه ای هستم که بودم 


بُریدم دل از این عالم، برای جعد گیسویت

اسیر دست این، غمخانه ای هستم که بودم 


مرا با این جهان دیگر نباشد الفتی، زیرا

در این دنیا همان، بیگانه ای هستم که بودم 


بسی مهرو که در گلشن، چو گل خندد و من اما 

هزار آوای* آن، جانانه ای هستم که بودم 


به امید دمی هستم، که برگردم به اصل خود 

چو من از نسل آن، فرزانه ای هستم که بودم 


جهان هرگز نمی ارزد، شباهنگ با دل آزاری

که من هم جزو آن، افسانه ای هستم که بودم 



################################


* استغنا = بی نیازی 

* شراب بیغش =در اینجا کنایه از اشک چشم 

* هزار آوا = بلبل 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها