اندر گمان نیاید لیلیِ چون توئی را

وندر جهان نگنجد مهرویِ چون توئی را

 

صورتگری ز چین هم نقشی نبیند از تو 

چون ماهِ نو ندارد، ابرویِ چون توئی را 

 

آن چشمِ مستِ ساقی از شرم بر هم افتد

تا در پیاله بیند، جادویِ چون توئی را

 

هر مست شد غلامت تا در خیالِ خامش 

در گوش حلقه سازد یک مویِ چون توئی را 

 

آهوی مُشک افکن، مُشکش دگر نخواهد

زیرا شنیده وصفِ، گیسویِ چون توئی را 

 

چشمان مست خوبان مستی ز کف بدادند

تا دیده اند چشمِ، دلجوی چون توئی را 

 

من در خیال خویشم مجنون روزگارم

چون یار خود بدانم لیلیِ چون توئی را 

 

گفتا برو شباهنگ دانی عجب نباشد

زین پس کسی نبیند، هالوی چون توئی را 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها