یادم از عهد شباب و رُخِ یاران آید 

اشک حسرت به رُخم چون نَمِ باران آید


دل سودا زده از دوری و هجران خون شد

تا دوای دلِ بیمارِ خُماران آید 


عمر این مرغ فنا گشته، خدا را مددی

تا مگر یک خبر از باده گُساران آید 


هان تو این جامه ی حسرت بدر انداز و ببین

مر به خونخواهی دل، شاه سواران آید


در چمن سوسن و سنبل، سپر انداز شوند

گر که آن سرو چمن، همچو نگاران آید 


شد کماندار دلم، طُره ی عنبر شکنش

تا به دلداری دل، سوی هَزاران* آید 


مژده ای دل غم دوران بسر آید امشب

موسم گل شود و فصل بهاران آید 


مکن از درد فراقش به دلم خون درویش

چون بسی خون به دلم از غم یاران آید 


بر شباهنگ ز چه رو این همه بیداد رواست

تا که از دیده ی او اشک چو باران آید 


* هَزاران = بلبلان



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها